دخترشیطونی بود!
امسال باهم تو یه اتوبوس همسفربودیم...
تو فکه حالم خوب نبود...موندم بیرون.
اومد نشست کنارم...
چفیه مشکیمو گرفت تو دستش. پرسید:
چرا هیچوقت نمیذاریش زمین؟ چرا وقتی درش میاری تاش میکنی، بعد میذاریش تو
کیفت؟ چرا هر روز بهش عطر میزنی؟ چرا اینقد
مراقبشی؟ چرا...؟
گفتم برام حرمت داره!
گفت: میخوام اندازه حرمتی که تو واسه این یه تیکه پارچه قائلی، واسه چشام و
چیزایی که دارن تو این چند روز می بینن، حرمت بذارم...
بعد مقر شهید محمودوند رفتم بلندش کنم از کنار شهدا
گفت فائزه...امروز روز سومیه که به نامحرم نگاه نکردم!عهد بستم سر قولم بمونم...
نظرات شما عزیزان: